بی دل

زندگی کتابیست که صفحاتش وارونه می شوند گهگاهی...

در اوج

در حالی پر می زنم که می دانم بر فراز خویشتن اوج می گیرم و خدایی در درون من پایکوبی می کند.
چنین گفت زرتشت

۰ ۳

واقعیت

دویست متر پایین‌تر از تابلوی پنج صبح

 نزدیک به طلوع آفتاب

جایی که الکل میپرید؛

واقعیت به مشام مرد مست خورد و استفراغ کرد.

 

۰ ۴

کنار تو

بارها کلنجار رفته ام
که بفهمم تو امده ای یا پیش آمده
در اصل موضوع چه فرقی می کند وقتی امدنت کوله باری از تجربه را به سخره می گیرد
من اما همچنان در پی اکتشافم
در کوره ای سرد و تاریک
یا ژرفای اقیانوس
سطح یا عمق
کنار تو ...

۳ ۵

نویسنده

او در اتاق کنارى من زندگى مى کرد
خانه اى اجاره اى که من و مرد نویسنده در آن زندگى مى کردیم.سال ها گذشته بود و من هم خانه ام را ندیده بودم و صحبت هاى شبانه اش با کسى تنها مدرک زنده بودنش بود 
نویسنده حتى در آشپزخانه و یا دستشویى کوچک داخل حیاط هم دیده نمى شد.

اصلا من نمى دانستم او واقعا نویسنده بود یا چیز دیگر ، فقط از صداى پى در پى پاره شدن کاغذ و مدادى که با فشار زیادى روى کاغذ کشیده مى شد تصور یک نویسنده را در مغزم ایجاد کرده بودم
اوایل برایم بى اهمیت بود که کنار چه کسى زندگى مى کنم و او چرا خودش را پنهان مى کند
یک شب بعد از کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم یواشکى اتاقش را دید بزنم ، آرام در اتاق را باز کردم و به پشت در اتاق کنارى رفتم ، از زیر در نور زردى سو سو مى زد.گوش هایم را تیز کردم و صداى نفس هاى شمرده شمرده اى را شنیدم
ناگهان صداى فریادى از اتاق تنم را لرزاند
دستگیره در را به پایین فشار دادم و در با صداى آزار دهنده اى باز شد و وارد اتاق شدم
اتاقى پر از کاغذ هاى مچاله شده ، دیوارى سیاه از هزاران کلمه نوشته شد بر رویش ، شمعى که داشت تمام مى شد و مردى سى و خورده اى ساله که کف اتاق افتاده و مدادى در شاهرگ گردنش فرو رفته ، به سختى چند نفس آخرش را مى کشید و جان میداد و خونى که از رگ هایش فواران مى کرد 
بر روى زمین دریاچه اى درست کرده بود
به سمتش رفتم و پاهایم آلوده به خون نویسنده شد ، با اکراه از خون روى لباسش، تنش را چرخاندم تا مجهول زندگى ام را معلوم کنم
فریادم از ترس شیشه هاى اتاق را لرزاند
او من بودم  ، او من بودم که سال ها در اتاق کنارى خودش را حبس کرده بود و مانند دیوانه ها هزاران کاغذ مچاله شده و دیوارى از حرف هایش را نوشته بود
من ، من را فراموش کرده بود و از تنهایى 
حرف هایش را نوشته بود و انتظار مى کشید که شاید یک روز من در زندانش را باز کنم
به اتاقم برگشتم ، مدادم را تیز کردم و نور شمعى که داشت تمام مى شد اجازه داد آخرین برگ از نوشته هایم را بخوانم ، و بلاخره نقطه پایان 
زندگى ام را بر روى شاهرگ گردنم گذاشتم
فریاد کشیدم و به زمین افتادم ، سایه اى از زیر در دیده مى شد و در اتاق با صداى لعنتى اش باز شد
نفس هایم به زور از گلویم خارج مى شدند 
تقریبا مرده بودم

۱ ۳

مسمومیت

 زندگی ان هم به عنوان سایه کوچک کنار افتاده ای که رد شدن از روی ان هیچ حسی را به قدم های عبوریشان نمیدهد انقدرها هم سخت نیست. 
تنها سنگینی اوار شده ی روح فشرده شده تاریخ زندگی ام کمی دست و پا می زند... 
شاید پذیرش اشتباهات زندگی سختی غیر قابل توصیفی داشته باشد که البته با کمی تحمل در مقابل ان رستگار که نه اما ارامش خاطری ظاهری را حس می کنم. 
حتما به یاد دارم که این اشتباهات تقریبا غیرقابل جبران خواهد بود و سریع تر از انچه فکر می کنم تاثیرات دوست داشتنی بر باطن سفت و سخت من خواهد داشت. 
دوست داشتنی ؟؟؟  سوال مداوم ناخوداگاه من از تفکرات کثیف انبار شده . پاسخ واضحی نمی توان ساخت اما حس رسیدن به پایان نمی تواند دوست داشتنی نباشد.مگر همه به دنبال انتها نیستیم. 
پس اری دوست داشتنی . 
انتهای اسمان ؟ انتهای زمین ؟ انتهای جهان ؟  به زودی همه خواهیم دانست. انتهای ذهن مسموم شده را چطور؟ بسیار بعید به نظر می رسد اما بر هیچکس میزان مسمومیت ذهنش پوشیده نیست. مگر شیدا. شیدایی خاصی این روز ها را به سخره کشانده و من به خوبی میدانم کنترل بی معنیست. چرا کنترل؟ مگر انسان جز ازادی انتخاب به چیز دیگری هم می تواند فکر کند؟ بازهم ان فریاد بلند به انتخاب های تاثیر گرفته معترض است. چرا زیبایی بر انتخاب ها تاثیر گذار است؟ چرایی بی پاسخ که البته من قربانی این انتخاب های تاثیر گرفته ام. 
چرا عشق تاثیر پذیر است؟ چون حقیقی نیست. 
عشق چیزی جز گفتگو میان دو ذهن مسموم شده نیست که تا انتهای ان ادامه دار است  و البته مدام تکرار می شود. انتخاب من عشقی زشت با پس زمینه ای مسموم تا انتهای تاریک ذهنمان است.
کسی حاضر به انتخاب هست؟

۳ ۳

در جستجو

عشق همچنان در تفکرات کهنه و زوار در رفته من حقیقتی نامعلوم مانده است. سال هاست که به دنبال هر اتفاقی نشانه هایش را جست و جو میکنم اما افسوس هر انقدر که به واقعیت نزدیک می شود از دستان من دوری می جوید. می خواهم فراموشی را سر لوحه ی انتخاب ها و اشتباهات گذشته قرار دهم بلکه کورسویی خاکستری از لابه لای اوار های تاریخ نمایان شود. شاید از توان ذهنیت من خارج باشد اما نمی توانم نظاره گر این نرسیدن باشم. ما باید برسیم ... ضمیر جمعی که با وجود نبودن زیبایی وصف ناپذیری را به یدک می کشد. چقدر این ما را دوست خواهم داشت اگر به سرکوفت های نبودنش پایان دهد اگر بودنش را در کوچه ای کنار لوله گازی با چشمان من یکی کند . چقدر ان لوله گاز را دوست خواهم داشت اگر کمی بیش از خودش باشد . خاکستری بماند و دادوقال کند ... 
دوست داشتن های ساده ای که سالهاست در مقابلم کز کرده و اینه ی من شده.من تویی را جستجو می کنم که فراتر از منطق انسانیت و فلسفه وجودی به سخره بکشد تمام بشریت بی احساس را. انتظار زیادی نیست من می دانم تو هستی ... در خود من

۱ ۳

هزارتو

زندگی دقیقا برعکس تمام ذهنیت من قدم بر می دارد. کاش می توانستم این سادگی کثیف حفره های تودر توی ذهنم را خاموش کنم. همه چیز دوباره به سخت ترین حالت ممکن ادامه دار شده و منطق پایین دستی من هیچ درکی از ان ندارد...
میخواهم بشکنم ته مانده ی احساسات متوهمم را 
به خواب ببرم روان دل شکسته ام را
به نیش بکشم زباله های رویایی خاطراتم را
تا شاید تنها کمی از انتهای این خط به ابتدای فصل جدید سردرگمی ام نزدیک تر شوم.
نمی دانم شاید اوار این روزها انقدرها هم سنگین نیست اما به این مطمئنم که تحمل رسیدن به پایان را هنوز هم ندارم... 

۱ ۷

دیالوگ 1

+سرم چقدر در می کنه،ژلوفن داری؟
-اره . تفاهم زیادی تو انتخاب قرص نداشتیم ولی دیگه میدونم برای تو مهم تر از من همین قرصای ژله ای قرمز رنگه.
+تا اونجا که یادمه نه تو اهل نیش و کنایه بودی نه من اهل قرص...
-خب مطمئنم که این دومورد تصادفی وارد زندگی من و تو نشدن
+اره ... اما بهتره بگی زندگی منوتو تصادفی به این چیزا ختم نشده...
-ای بابا حالا اصلا این حرفا به چه کاری میاد.
+خب یه سوال... سهم تو از زندگی چیه؟؟همین نیش و کنایه ها؟
-نه سهم من روبه روم نشسته اما انگار سهم تو تنهایی و سیگار و فکر خودکشیه.
+سهم من؟من خودم سهممو از زندگی تعیین میکنم تو سعی نکن جای من انتخاب کنی.

۳ ۷

کمر به شکستن من

تا چه اندازه کمر به شکستن بسته ای؟ همان ابتدا که آمدی خورده شکسته های گم و گور شده در اتاق را به دستان مصمم تو سپردم. حال چرا مصمم تر از همیشه مشت می زنی؟ نه دیواریست که تاب بیاورد نه پنجره ای که طعم خون را بچشد. تنها زمینی مانده خشک و بی باران. هرچه می خواهی فریاد بزن ,تکرار کن گذشته ی زشت و کثیف را. اینجا پژواکی هم به سویت روانه نیست , دل خوش به پاسخی هم نباش.نه جانی به جسمی نه آبی به کامی نه نوری به چشمی. پلی هم نمانده , تنها راهیست به تاریکی لهجه دار افکارم. افکار مریض ریشه در وجود دوانده و عمیق تیر می کشد نوک انگشتانم. (نه توانی که عرق از جبین پاک کنم)

۲ ۵

دریچه

روزهای نافرجام،گله از من بی قرار نکنید که بلند تر از شما ستاره های شبانم فریاد می زنند.امیدوارانه چشم هایم سر میخورند زیر پلک های خوشبختی که نا ، معنا ندارد. حال چشم هایم را باور کنم یا شب های پرستاره شهر تورا؟
فاتحانه دست هایت را حس می کنم و تو باور میکنی انکار سرمای پشت دریچه تکامل را. دریچه ی نیمه باز، تمام دردم را به عمق چشمانت جاری می کند و افسوس که تو نزدیک تر هارا بیشتر می پسندی.

۱۲ ۷
دنیا کوچکتر از آن است که گمشده ای را در آن یافته باشی
هیچکس اینجا گم نمیشود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند
یکی در مه ... یکی در غبار ... یکی در باران.... یکی در باد و بیرحم ترینشان در برف.... آنچه بر جا می ماند رد پایی است و خاطرهایی که هر از گاه پس می زند مثل نسیم، پرده های اتاقت را....
تو اینطور نباش!!!
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان