بی دل

زندگی کتابیست که صفحاتش وارونه می شوند گهگاهی...

سنگ

یکی از همین روزها 

در میان لجنزار افکار پوسیده 

از یادها و خاطرات محو خواهیم شد

لذت بخش است 

انگار که هیچگاه زاده نشدیم

زندگی‌ نکردیم

عصبانی نشدیم

فحش ندادیم

دوست نداشتیم و دوست داشته نشدیم

هدف نداشتیم

احساسات خرج نکردیم

سگ دو نزدیم

و فقط به مرگ رسیدیم

اگر قرار باشد دوباره باشیم 

ترجیح می دهیم تنها یک سنگ باشیم

بدون هیچ علائمی از حیات

بدون هیچ دغدغه و نگرانی

به دور از تمام نشدن ها 

فراتر از تمام نتوانستن ها

در اعماق دره ای یا بلندای کوهستانی

جا خوش کنیم

اگر چه وجود ما همان سنگ زیرین آسیاب است و با خوشی بیگانه ...

 

پ.ن: گذر کن...

۰ ۱

هزارتو

زندگی دقیقا برعکس تمام ذهنیت من قدم بر می دارد. کاش می توانستم این سادگی کثیف حفره های تودر توی ذهنم را خاموش کنم. همه چیز دوباره به سخت ترین حالت ممکن ادامه دار شده و منطق پایین دستی من هیچ درکی از ان ندارد...
میخواهم بشکنم ته مانده ی احساسات متوهمم را 
به خواب ببرم روان دل شکسته ام را
به نیش بکشم زباله های رویایی خاطراتم را
تا شاید تنها کمی از انتهای این خط به ابتدای فصل جدید سردرگمی ام نزدیک تر شوم.
نمی دانم شاید اوار این روزها انقدرها هم سنگین نیست اما به این مطمئنم که تحمل رسیدن به پایان را هنوز هم ندارم... 

۱ ۷

دیالوگ 1

+سرم چقدر در می کنه،ژلوفن داری؟
-اره . تفاهم زیادی تو انتخاب قرص نداشتیم ولی دیگه میدونم برای تو مهم تر از من همین قرصای ژله ای قرمز رنگه.
+تا اونجا که یادمه نه تو اهل نیش و کنایه بودی نه من اهل قرص...
-خب مطمئنم که این دومورد تصادفی وارد زندگی من و تو نشدن
+اره ... اما بهتره بگی زندگی منوتو تصادفی به این چیزا ختم نشده...
-ای بابا حالا اصلا این حرفا به چه کاری میاد.
+خب یه سوال... سهم تو از زندگی چیه؟؟همین نیش و کنایه ها؟
-نه سهم من روبه روم نشسته اما انگار سهم تو تنهایی و سیگار و فکر خودکشیه.
+سهم من؟من خودم سهممو از زندگی تعیین میکنم تو سعی نکن جای من انتخاب کنی.

۳ ۷

اجباری نیست

زندگی بالا و پایین آمدن های اجباری نیست.زندگی اصلا اجبار ٬ ی ٬نیست.اجبار را توساختی که شب هایمان روشنایی را ندیده ٬ که قلب هایمان نامنظم تراز همیشه می زند. توجبر را با جابرانت به تن هایمان تحمیل کردی.
اصلا نگاهی به سیاهی دست هایمان انداخته ای؟
سرخی چشمانمان را به فکر نشسته ای؟
روی زخم های لاعلاجمان دست کشیده ای؟
تو پاک کردی هرآنچه انسان نامیدم. شوق کردی که کفتارها نزدیکت شدند.
زمین پر از سرخی سنگ هاست. آسمان تیره و تار شد زمانی که فریاد زدی :بکشید.
اما من و هزاران چون من ٬ هنوز هم ایستاده ایم. ما مردن نمی دانیم ٬ کشتن نمی شناسیم اما عجیب به شکار کفتار ها دل باخته ایم. عاشق که نمی میرد ٬ انسانیت که پوچ نمی شود ٬ زمین که خشک نمی ماند.
حال بدان ٬ بلد راه ما هستیم نه ذهن بسته ی تو...

۵ ۵
دنیا کوچکتر از آن است که گمشده ای را در آن یافته باشی
هیچکس اینجا گم نمیشود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند
یکی در مه ... یکی در غبار ... یکی در باران.... یکی در باد و بیرحم ترینشان در برف.... آنچه بر جا می ماند رد پایی است و خاطرهایی که هر از گاه پس می زند مثل نسیم، پرده های اتاقت را....
تو اینطور نباش!!!
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان