بی دل

زندگی کتابیست که صفحاتش وارونه می شوند گهگاهی...

صحنه

دراز به دراز افتاده بودم و از شدت درد لب‌هایم را گاز می‌گرفتم و ناخن هایم را محکم تر در دستانم فشار می دادم. گاهی اوقات هم ناخودآگاه فریاد می‌کشیدم و چشم‌هایم را می بستم. تقریباً ۲۰ دقیقه بعد از تیرخوردنم ۳ خودروی پلیس و یک آمبولانس به جلوی سینِما رسیدند. احتمالاً یکی از همین نظاره‌گر های صحنه پلیس را خبر کرده بود. دیگر توان باز نگه داشتن چشم‌هایم را نداشتم ، از طرفی پای چپم را هم حس نمی‌کردم و انگار درد از بین رفته بود. چشمانم را بستم.

۰ ۳
دنیا کوچکتر از آن است که گمشده ای را در آن یافته باشی
هیچکس اینجا گم نمیشود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند
یکی در مه ... یکی در غبار ... یکی در باران.... یکی در باد و بیرحم ترینشان در برف.... آنچه بر جا می ماند رد پایی است و خاطرهایی که هر از گاه پس می زند مثل نسیم، پرده های اتاقت را....
تو اینطور نباش!!!
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان