همین احساس ضعف مسیر راه رفتنم را به سمت آشپزخانه هتل کج می کند. کاش می شد غذا خوردن را برای انسان شرطی کرد!
گرچه جای جای هتل توسط اقای مستوفی با دوربین های بزرگ و کوچکش رصد می شود اما خب همیشه قشر ضعیف مکان درستی برای ضربه زدن به بالا نشین ها پیدا می کند. من هم از این قاعده مستثنا نیستم ...
- آره همونجا بشین . اونجا این مستوفی لاکردار نمیتونه چیزی ببینه .
آقای کمالی سرآشپز هتل مرد خوبی لااقل برای من بوده اما تا آنجا که اطلاع دارم وضعیت خوبی با اهل منزل ندارد. چه خوب که مسائل خانه را وارد محیط کارش نمی کند!!!
کمی از سیب زمینی آب پزی که آقای کمالی لطف کرده برای من آورده خوردم و این بار دست هایم راهشان را به سمت همان کاغذ کج می کنند.
(امیدوارم دیر نشده باشه ... با همین امید صابون به دلم زدم و این کاغذ رو به دوستت دادم... امیدوارم دوستت باشه!!!
با خودت فکر نکن ... به نتیجه نمی رسی . اما میتونی تلاش کنی و به دوست داشتنی ترین دروغ گوهای تاریخ زندگی ات برسی.
یک پل مانده به برادر های چندهزار ساله ی از حال رفته
دوازده دقیقه به سقوط عقربه ها در بلندای غروب آسمان خراش ها
پهلو گرفته...)
بدون شک نویسنده این متن دیوانه ای بوده که قصد عاقل شدن هم ندارد. مگر می شود؟ نه اسمی ؟ نه آدرسی؟ نه نمره ای؟
خوب مرا می شناخته .