دراز به دراز افتاده بودم و از شدت درد لبهایم را گاز میگرفتم و ناخن هایم را محکم تر در دستانم فشار می دادم. گاهی اوقات هم ناخودآگاه فریاد میکشیدم و چشمهایم را می بستم. تقریباً ۲۰ دقیقه بعد از تیرخوردنم ۳ خودروی پلیس و یک آمبولانس به جلوی سینِما رسیدند. احتمالاً یکی از همین نظارهگر های صحنه پلیس را خبر کرده بود. دیگر توان باز نگه داشتن چشمهایم را نداشتم ، از طرفی پای چپم را هم حس نمیکردم و انگار درد از بین رفته بود. چشمانم را بستم.
چقدر حس خوبی داشت وقتی زیر تابلوی شمالی منتظر بودی وقتی از دور میدیدمت ولی از دوست داشتنت بازهم دلم خواست بگم هنوز نمیدونم کجایی چقدر سادگی و صمیمیت از اون فاصله قابل حس بود دوست داشتم سکوت کنم و فقط سکوت تو حرف بزنی هیجان صحبت هاتو دوست دارم ذوق دیدن کتاب ها و کارت پستال ها تمام توجه من از اطراف رو معطوف به چشم هات می کرد تو باید باشی تو دقیقا خود حس زندگی هستی کلافگی و لرزش دست هات وقتی به دنبال کلمه ای بودی که بهتر توصیف کنی انقدر برام سخت بود که ترجیح میدم حرفاتو نشنوم اما تو اروم باشی
Bury all your secrets in my skin Come away with innocence and leave me with my sins The air around me still feels like a cage And love is just a camouflage for what resembles rage again
So if you love me let me go And run away before I know My heart is just too dark to care I can't destroy what isn? t there
Deliver me into my fate If I'm alone I cannot hate I don't deserve to have you Ooh, my smile was taken long ago If I can change I hope I never know
I still press your letters to my lips And cherish them in parts of me that savor every kiss I couldn't face a life without your lights But all of that was ripped apart when you refused to fight
So save your breath, I will not care I think I made it very clear You couldn't hate enough to love Is that supposed to be enough?
I only wish you weren't my friend Then I could hurt you in the end I never claimed to be a saint Ooh, my own was banished long ago It took the death of hope to let you go
So break yourself against my stones And spit your pity in my soul You never needed any help You sold me out to save yourself
And I won't listen to your shame You ran away, you? re all the same Angels lie to keep control Ooh, my love was punished long ago If you still care don't ever let me know If you still care don't ever let me know
او در اتاق کنارى من زندگى مى کرد خانه اى اجاره اى که من و مرد نویسنده در آن زندگى مى کردیم.سال ها گذشته بود و من هم خانه ام را ندیده بودم و صحبت هاى شبانه اش با کسى تنها مدرک زنده بودنش بود نویسنده حتى در آشپزخانه و یا دستشویى کوچک داخل حیاط هم دیده نمى شد.
اصلا من نمى دانستم او واقعا نویسنده بود یا چیز دیگر ، فقط از صداى پى در پى پاره شدن کاغذ و مدادى که با فشار زیادى روى کاغذ کشیده مى شد تصور یک نویسنده را در مغزم ایجاد کرده بودم اوایل برایم بى اهمیت بود که کنار چه کسى زندگى مى کنم و او چرا خودش را پنهان مى کند یک شب بعد از کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم یواشکى اتاقش را دید بزنم ، آرام در اتاق را باز کردم و به پشت در اتاق کنارى رفتم ، از زیر در نور زردى سو سو مى زد.گوش هایم را تیز کردم و صداى نفس هاى شمرده شمرده اى را شنیدم ناگهان صداى فریادى از اتاق تنم را لرزاند دستگیره در را به پایین فشار دادم و در با صداى آزار دهنده اى باز شد و وارد اتاق شدم اتاقى پر از کاغذ هاى مچاله شده ، دیوارى سیاه از هزاران کلمه نوشته شد بر رویش ، شمعى که داشت تمام مى شد و مردى سى و خورده اى ساله که کف اتاق افتاده و مدادى در شاهرگ گردنش فرو رفته ، به سختى چند نفس آخرش را مى کشید و جان میداد و خونى که از رگ هایش فواران مى کرد بر روى زمین دریاچه اى درست کرده بود به سمتش رفتم و پاهایم آلوده به خون نویسنده شد ، با اکراه از خون روى لباسش، تنش را چرخاندم تا مجهول زندگى ام را معلوم کنم فریادم از ترس شیشه هاى اتاق را لرزاند او من بودم ، او من بودم که سال ها در اتاق کنارى خودش را حبس کرده بود و مانند دیوانه ها هزاران کاغذ مچاله شده و دیوارى از حرف هایش را نوشته بود من ، من را فراموش کرده بود و از تنهایى حرف هایش را نوشته بود و انتظار مى کشید که شاید یک روز من در زندانش را باز کنم به اتاقم برگشتم ، مدادم را تیز کردم و نور شمعى که داشت تمام مى شد اجازه داد آخرین برگ از نوشته هایم را بخوانم ، و بلاخره نقطه پایان زندگى ام را بر روى شاهرگ گردنم گذاشتم فریاد کشیدم و به زمین افتادم ، سایه اى از زیر در دیده مى شد و در اتاق با صداى لعنتى اش باز شد نفس هایم به زور از گلویم خارج مى شدند تقریبا مرده بودم
تا چه اندازه کمر به شکستن بسته ای؟ همان ابتدا که آمدی خورده شکسته های گم و گور شده در اتاق را به دستان مصمم تو سپردم. حال چرا مصمم تر از همیشه مشت می زنی؟ نه دیواریست که تاب بیاورد نه پنجره ای که طعم خون را بچشد. تنها زمینی مانده خشک و بی باران. هرچه می خواهی فریاد بزن ,تکرار کن گذشته ی زشت و کثیف را. اینجا پژواکی هم به سویت روانه نیست , دل خوش به پاسخی هم نباش.نه جانی به جسمی نه آبی به کامی نه نوری به چشمی. پلی هم نمانده , تنها راهیست به تاریکی لهجه دار افکارم. افکار مریض ریشه در وجود دوانده و عمیق تیر می کشد نوک انگشتانم. (نه توانی که عرق از جبین پاک کنم)
دنیا کوچکتر از آن است که گمشده ای را در آن یافته باشی هیچکس اینجا گم نمیشود آدمها به همان خونسردی که آمده اند چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند یکی در مه ... یکی در غبار ... یکی در باران.... یکی در باد و بیرحم ترینشان در برف.... آنچه بر جا می ماند رد پایی است و خاطرهایی که هر از گاه پس می زند مثل نسیم، پرده های اتاقت را.... تو اینطور نباش!!!