فقط برای چند لحظه خوابم برد. با ضربه ی آرامی که دسته صندلی جلویی به پیشانی ام زد بیدار می شوم. اتوبوس خالی شده . همین چند لحظه پیش بود که به سختی جایی برای نشستن پیدا کرده بودم. چراغِ قرمز رنگِ تابلوی بستنی فروشی توجهم را جلب می کند. تازه به خاطرم آمد در همان چند لحظه ای که خوابم برده اتوبوس دو ایستگاه از مقصد همیشگی ام رد شده است . سریع بلند می شوم و کمی با تلو تلو خوردن ناشی از حرکت اتوبوس خود را به کنار راننده می رسانم .
آقا ببخشید من خوابم برد باید دو ایستگاه قبل پیاده می شدم . میشه نگه دارید؟
-ای آقا دنیارو آب ببره شمارو خواب میبره. صبر کن الان نگه می دارم .
با سرگیجه ی خفیفی از اتوبوس پیاده می شوم . هوا کاملا تاریک شده .
-زمستان امسال انگار کمی عجله داره برای نشوندن سرماش به جون استخونای ما کارتون خواب ها.
صدای حسین را می شنوم. عادت همیشگی دور دور کردن با آن کفش های میخی به ارث رسیده از پدرش را ترک نمی کند.
ادامه دارد ...