حسین جان چطوری ؟ اوضاع خوبه ؟ سردت نیست با این زیرپوش ؟
-نه آقا ماهان. ما بدبخت بیچاره ها لااقل باید فرق بین زمستون و تابستون رو بفهمیم دیگه. وگرنه اونیکه لباس گرم میپوشه که نمیفهمه ۴ تا فصل داریم.
امشب چیزی برای خوردن هست؟ من که کلی التماس کردم بلکه این مدیر شیفت شب یه چندتایی غذا بده بیارم براتون ولی انگار این گرونی دامن این پولدارارو هم بد گرفته . خسیس ترشون کرده.
-آره هست بیا فعلا بریم که تا خونه کلی راهه.
بی خوابی بدی گریبان این شب ها را گرفته . نسیم خنکی که درست از لابه لای موهای بلند و نتراشیده ام راه خود را باز می کند را حس می کنم . کمی فکر کردن که چیزی از آدم کم نمی کند. دلم تنگ دست هایت شده. دلم برای آن نگاه گیرا و گاهی هم بریده بریده ات مدام تنگ می شود. یادت هست روزهای امتحان را؟ کلاس های بعدازظهر دانشگاه با چشم های پف کرده به کلاس می رسیدی. عشق مگر چیزی جز این خاطرات رنگی قلب هایمان است؟ کجایی که دستانم انقدر به تکاپو افتاده ؟
ادامه دارد ...