بی دل

زندگی کتابیست که صفحاتش وارونه می شوند گهگاهی...

فقط برای چند لحظه خوابم برد ... اپیزود دو

حسین جان چطوری ؟ اوضاع خوبه ؟ سردت نیست با این زیرپوش ؟
-نه آقا ماهان. ما بدبخت بیچاره ها لااقل باید فرق بین زمستون و تابستون رو بفهمیم دیگه. وگرنه اونیکه لباس گرم میپوشه که نمیفهمه ۴ تا فصل داریم.
امشب چیزی برای خوردن هست؟ من که کلی التماس کردم بلکه این مدیر شیفت شب یه چندتایی غذا بده بیارم براتون ولی انگار این گرونی دامن این پولدارارو هم بد گرفته . خسیس ترشون کرده.
-آره هست بیا فعلا بریم که تا خونه کلی راهه.
بی خوابی بدی گریبان این شب ها را گرفته . نسیم خنکی که درست از لابه لای موهای بلند و نتراشیده ام راه خود را باز می کند را حس می کنم . کمی فکر کردن که چیزی از آدم کم نمی کند. دلم تنگ دست هایت شده. دلم برای آن نگاه گیرا و گاهی هم بریده بریده ات مدام تنگ می شود. یادت هست روزهای امتحان را؟ کلاس های بعدازظهر دانشگاه با چشم های پف کرده به کلاس می رسیدی. عشق مگر چیزی جز این خاطرات رنگی قلب هایمان است؟ کجایی که دستانم انقدر به تکاپو افتاده ؟ 


ادامه دارد ...

 

۲ ۳

فقط برای چند لحظه خوابم برد ... اپیزود یک

فقط برای چند لحظه خوابم برد. با ضربه ی آرامی که دسته صندلی جلویی به پیشانی ام زد بیدار می شوم. اتوبوس خالی شده . همین چند لحظه پیش بود که به سختی جایی برای نشستن پیدا کرده بودم. چراغِ قرمز رنگِ تابلوی بستنی فروشی توجهم را جلب می کند. تازه به خاطرم آمد در همان چند لحظه ای که خوابم برده اتوبوس دو ایستگاه از مقصد همیشگی ام رد شده است . سریع بلند می شوم و کمی با تلو تلو خوردن ناشی از حرکت اتوبوس خود را به کنار راننده می رسانم .

آقا ببخشید من خوابم برد باید دو ایستگاه قبل پیاده می شدم . میشه نگه دارید؟

-ای آقا دنیارو آب ببره شمارو خواب میبره. صبر کن الان نگه می دارم .

با سرگیجه ی خفیفی از اتوبوس پیاده می شوم . هوا کاملا تاریک شده .

-زمستان امسال انگار کمی عجله داره برای نشوندن سرماش به جون استخونای ما کارتون خواب ها.

صدای حسین را می شنوم. عادت همیشگی دور دور کردن با آن کفش های میخی به ارث رسیده از پدرش را ترک نمی کند.

ادامه دارد ...

۱ ۴

هزارتو

زندگی دقیقا برعکس تمام ذهنیت من قدم بر می دارد. کاش می توانستم این سادگی کثیف حفره های تودر توی ذهنم را خاموش کنم. همه چیز دوباره به سخت ترین حالت ممکن ادامه دار شده و منطق پایین دستی من هیچ درکی از ان ندارد...
میخواهم بشکنم ته مانده ی احساسات متوهمم را 
به خواب ببرم روان دل شکسته ام را
به نیش بکشم زباله های رویایی خاطراتم را
تا شاید تنها کمی از انتهای این خط به ابتدای فصل جدید سردرگمی ام نزدیک تر شوم.
نمی دانم شاید اوار این روزها انقدرها هم سنگین نیست اما به این مطمئنم که تحمل رسیدن به پایان را هنوز هم ندارم... 

۱ ۷

دیالوگ 1

+سرم چقدر در می کنه،ژلوفن داری؟
-اره . تفاهم زیادی تو انتخاب قرص نداشتیم ولی دیگه میدونم برای تو مهم تر از من همین قرصای ژله ای قرمز رنگه.
+تا اونجا که یادمه نه تو اهل نیش و کنایه بودی نه من اهل قرص...
-خب مطمئنم که این دومورد تصادفی وارد زندگی من و تو نشدن
+اره ... اما بهتره بگی زندگی منوتو تصادفی به این چیزا ختم نشده...
-ای بابا حالا اصلا این حرفا به چه کاری میاد.
+خب یه سوال... سهم تو از زندگی چیه؟؟همین نیش و کنایه ها؟
-نه سهم من روبه روم نشسته اما انگار سهم تو تنهایی و سیگار و فکر خودکشیه.
+سهم من؟من خودم سهممو از زندگی تعیین میکنم تو سعی نکن جای من انتخاب کنی.

۳ ۷

کمر به شکستن من

تا چه اندازه کمر به شکستن بسته ای؟ همان ابتدا که آمدی خورده شکسته های گم و گور شده در اتاق را به دستان مصمم تو سپردم. حال چرا مصمم تر از همیشه مشت می زنی؟ نه دیواریست که تاب بیاورد نه پنجره ای که طعم خون را بچشد. تنها زمینی مانده خشک و بی باران. هرچه می خواهی فریاد بزن ,تکرار کن گذشته ی زشت و کثیف را. اینجا پژواکی هم به سویت روانه نیست , دل خوش به پاسخی هم نباش.نه جانی به جسمی نه آبی به کامی نه نوری به چشمی. پلی هم نمانده , تنها راهیست به تاریکی لهجه دار افکارم. افکار مریض ریشه در وجود دوانده و عمیق تیر می کشد نوک انگشتانم. (نه توانی که عرق از جبین پاک کنم)

۲ ۵

دریچه

روزهای نافرجام،گله از من بی قرار نکنید که بلند تر از شما ستاره های شبانم فریاد می زنند.امیدوارانه چشم هایم سر میخورند زیر پلک های خوشبختی که نا ، معنا ندارد. حال چشم هایم را باور کنم یا شب های پرستاره شهر تورا؟
فاتحانه دست هایت را حس می کنم و تو باور میکنی انکار سرمای پشت دریچه تکامل را. دریچه ی نیمه باز، تمام دردم را به عمق چشمانت جاری می کند و افسوس که تو نزدیک تر هارا بیشتر می پسندی.

۱۲ ۷

اجباری نیست

زندگی بالا و پایین آمدن های اجباری نیست.زندگی اصلا اجبار ٬ ی ٬نیست.اجبار را توساختی که شب هایمان روشنایی را ندیده ٬ که قلب هایمان نامنظم تراز همیشه می زند. توجبر را با جابرانت به تن هایمان تحمیل کردی.
اصلا نگاهی به سیاهی دست هایمان انداخته ای؟
سرخی چشمانمان را به فکر نشسته ای؟
روی زخم های لاعلاجمان دست کشیده ای؟
تو پاک کردی هرآنچه انسان نامیدم. شوق کردی که کفتارها نزدیکت شدند.
زمین پر از سرخی سنگ هاست. آسمان تیره و تار شد زمانی که فریاد زدی :بکشید.
اما من و هزاران چون من ٬ هنوز هم ایستاده ایم. ما مردن نمی دانیم ٬ کشتن نمی شناسیم اما عجیب به شکار کفتار ها دل باخته ایم. عاشق که نمی میرد ٬ انسانیت که پوچ نمی شود ٬ زمین که خشک نمی ماند.
حال بدان ٬ بلد راه ما هستیم نه ذهن بسته ی تو...

۵ ۵

بی دل نوشت

بی دل نوشت,انگار کسی بیخ گلویش را گرفته بود.بی دل حرف نزد تاسیگار ها خشک نشوند.بی دل لب نگشود تا خودکار جوهرش را خرج کند.به نوشته هایش نخندید.به قول فلانی خودکار من قدیمی است گاهی نمی نویسد,یک مارک بی خریدار...سیگار پشت سیگار.در دل نوشته ها که خوب جستجو کنی یک من دست هایش نمایان است.یک من به زانو درامده که دست به عصای خودکار گرفته تا بی دل بازهم بنویسد.ای خواننده,سرسری عبور کن از این نوشته ها وگرنه بی دل دیگری متولد خواهد شد.تولد همیشه شروع زندگی نیست گاهی پایان زندگی مجنون است.گوش کن...صدای پای برف کمی ان طرف تر عاشقانه ها را شروع کرده...خوب گوش کن...بی دل فریاد نباریدن می زند.

۴ ۳

لیلی بنشین

به یاد دیداری که در کافه ای در تهران داشتیم - علیرضا آذر

دانلود

۸ ۵

بمیران خودت را

من گمشده ام در میان شما ‌، درمیان قلب های نفرت انگیز گرم، درمیان خودکشی های چندساعته، درمیان استکان های نشسته و عرق کرده. گمشده ام که بسازم خرابی هارا،که طلوع کنم تاریکی های مغزهارا که بنویسم نگفته های عمیق مرداب را. لجن زار ذهنم را رز خواهم کاشت یا شاید شیپوری که باور شوم که باور کنم ناامیدی عرق هارا. 
خودت را بکش تا بسازی خدارا تا باور کنی ناخدارا. راهی نیست باید پنهان عریان شوی در دست های خودت ،غرق کنی فاحشه را.پایان بده به چشم هایت ،کور شو که ببینی هرانچه امیدت می دهد. دست بکش پستی و بلندی هایت را که فریاد می زنند بکش و بمیران خودت را.
ناشنوا باش که راحت زنده شوی و تو باور کن این نوشته هارا.

۳ ۳
دنیا کوچکتر از آن است که گمشده ای را در آن یافته باشی
هیچکس اینجا گم نمیشود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند
یکی در مه ... یکی در غبار ... یکی در باران.... یکی در باد و بیرحم ترینشان در برف.... آنچه بر جا می ماند رد پایی است و خاطرهایی که هر از گاه پس می زند مثل نسیم، پرده های اتاقت را....
تو اینطور نباش!!!
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان