بی دل

زندگی کتابیست که صفحاتش وارونه می شوند گهگاهی...

شاید

شاید امروز

شاید چند روز دیگر

شاید در تقاطع

شاید در ارتفاع

شاید در عمق

شاید در خواب

شاید در مستی

شاید در نئشگی

شاید در شنیدن

شاید در باد

شاید در برف

شاید در ... نه باران نه ، مملو از تنفر است

شاید در رولت

شاید در فراموشی...

اما به قطع به انتها می رسد

و ماندن چه سود ؟ 

عشق چه سود؟

دیدن چه سود؟

همانا که صادقم

...

۱ ۴

نمی دیدی

در انتهای نگاهت بارها به زمین خوردم اما چه فایده تو لنز داشتی...
بی گمان هزار بار نگاهم گره خورد در آن لنز ها اما بازهم...
تو اصلا چشم داشتی؟
تو اصلا می دیدی پله های نردبان گوشه حیات را؟
دیدی پرواز گرگ هارا؟
حتی بعید می دانم صدای غار غار سگ ها را هم شنیده باشی.
دستکش هایم را دیدی در بحبوحه ی بارش آفتاب؟
نه تو هیچ چیز را نمی دیدی.
آهای مترسک حوض ماهی ها با توام؟؟؟

۰ ۴

نویسنده

او در اتاق کنارى من زندگى مى کرد
خانه اى اجاره اى که من و مرد نویسنده در آن زندگى مى کردیم.سال ها گذشته بود و من هم خانه ام را ندیده بودم و صحبت هاى شبانه اش با کسى تنها مدرک زنده بودنش بود 
نویسنده حتى در آشپزخانه و یا دستشویى کوچک داخل حیاط هم دیده نمى شد.

اصلا من نمى دانستم او واقعا نویسنده بود یا چیز دیگر ، فقط از صداى پى در پى پاره شدن کاغذ و مدادى که با فشار زیادى روى کاغذ کشیده مى شد تصور یک نویسنده را در مغزم ایجاد کرده بودم
اوایل برایم بى اهمیت بود که کنار چه کسى زندگى مى کنم و او چرا خودش را پنهان مى کند
یک شب بعد از کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم یواشکى اتاقش را دید بزنم ، آرام در اتاق را باز کردم و به پشت در اتاق کنارى رفتم ، از زیر در نور زردى سو سو مى زد.گوش هایم را تیز کردم و صداى نفس هاى شمرده شمرده اى را شنیدم
ناگهان صداى فریادى از اتاق تنم را لرزاند
دستگیره در را به پایین فشار دادم و در با صداى آزار دهنده اى باز شد و وارد اتاق شدم
اتاقى پر از کاغذ هاى مچاله شده ، دیوارى سیاه از هزاران کلمه نوشته شد بر رویش ، شمعى که داشت تمام مى شد و مردى سى و خورده اى ساله که کف اتاق افتاده و مدادى در شاهرگ گردنش فرو رفته ، به سختى چند نفس آخرش را مى کشید و جان میداد و خونى که از رگ هایش فواران مى کرد 
بر روى زمین دریاچه اى درست کرده بود
به سمتش رفتم و پاهایم آلوده به خون نویسنده شد ، با اکراه از خون روى لباسش، تنش را چرخاندم تا مجهول زندگى ام را معلوم کنم
فریادم از ترس شیشه هاى اتاق را لرزاند
او من بودم  ، او من بودم که سال ها در اتاق کنارى خودش را حبس کرده بود و مانند دیوانه ها هزاران کاغذ مچاله شده و دیوارى از حرف هایش را نوشته بود
من ، من را فراموش کرده بود و از تنهایى 
حرف هایش را نوشته بود و انتظار مى کشید که شاید یک روز من در زندانش را باز کنم
به اتاقم برگشتم ، مدادم را تیز کردم و نور شمعى که داشت تمام مى شد اجازه داد آخرین برگ از نوشته هایم را بخوانم ، و بلاخره نقطه پایان 
زندگى ام را بر روى شاهرگ گردنم گذاشتم
فریاد کشیدم و به زمین افتادم ، سایه اى از زیر در دیده مى شد و در اتاق با صداى لعنتى اش باز شد
نفس هایم به زور از گلویم خارج مى شدند 
تقریبا مرده بودم

۱ ۳
دنیا کوچکتر از آن است که گمشده ای را در آن یافته باشی
هیچکس اینجا گم نمیشود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند
یکی در مه ... یکی در غبار ... یکی در باران.... یکی در باد و بیرحم ترینشان در برف.... آنچه بر جا می ماند رد پایی است و خاطرهایی که هر از گاه پس می زند مثل نسیم، پرده های اتاقت را....
تو اینطور نباش!!!
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان