بی دل

زندگی کتابیست که صفحاتش وارونه می شوند گهگاهی...

شاید

شاید امروز

شاید چند روز دیگر

شاید در تقاطع

شاید در ارتفاع

شاید در عمق

شاید در خواب

شاید در مستی

شاید در نئشگی

شاید در شنیدن

شاید در باد

شاید در برف

شاید در ... نه باران نه ، مملو از تنفر است

شاید در رولت

شاید در فراموشی...

اما به قطع به انتها می رسد

و ماندن چه سود ؟ 

عشق چه سود؟

دیدن چه سود؟

همانا که صادقم

...

۱ ۴

مسمومیت

 زندگی ان هم به عنوان سایه کوچک کنار افتاده ای که رد شدن از روی ان هیچ حسی را به قدم های عبوریشان نمیدهد انقدرها هم سخت نیست. 
تنها سنگینی اوار شده ی روح فشرده شده تاریخ زندگی ام کمی دست و پا می زند... 
شاید پذیرش اشتباهات زندگی سختی غیر قابل توصیفی داشته باشد که البته با کمی تحمل در مقابل ان رستگار که نه اما ارامش خاطری ظاهری را حس می کنم. 
حتما به یاد دارم که این اشتباهات تقریبا غیرقابل جبران خواهد بود و سریع تر از انچه فکر می کنم تاثیرات دوست داشتنی بر باطن سفت و سخت من خواهد داشت. 
دوست داشتنی ؟؟؟  سوال مداوم ناخوداگاه من از تفکرات کثیف انبار شده . پاسخ واضحی نمی توان ساخت اما حس رسیدن به پایان نمی تواند دوست داشتنی نباشد.مگر همه به دنبال انتها نیستیم. 
پس اری دوست داشتنی . 
انتهای اسمان ؟ انتهای زمین ؟ انتهای جهان ؟  به زودی همه خواهیم دانست. انتهای ذهن مسموم شده را چطور؟ بسیار بعید به نظر می رسد اما بر هیچکس میزان مسمومیت ذهنش پوشیده نیست. مگر شیدا. شیدایی خاصی این روز ها را به سخره کشانده و من به خوبی میدانم کنترل بی معنیست. چرا کنترل؟ مگر انسان جز ازادی انتخاب به چیز دیگری هم می تواند فکر کند؟ بازهم ان فریاد بلند به انتخاب های تاثیر گرفته معترض است. چرا زیبایی بر انتخاب ها تاثیر گذار است؟ چرایی بی پاسخ که البته من قربانی این انتخاب های تاثیر گرفته ام. 
چرا عشق تاثیر پذیر است؟ چون حقیقی نیست. 
عشق چیزی جز گفتگو میان دو ذهن مسموم شده نیست که تا انتهای ان ادامه دار است  و البته مدام تکرار می شود. انتخاب من عشقی زشت با پس زمینه ای مسموم تا انتهای تاریک ذهنمان است.
کسی حاضر به انتخاب هست؟

۳ ۳

در جستجو

عشق همچنان در تفکرات کهنه و زوار در رفته من حقیقتی نامعلوم مانده است. سال هاست که به دنبال هر اتفاقی نشانه هایش را جست و جو میکنم اما افسوس هر انقدر که به واقعیت نزدیک می شود از دستان من دوری می جوید. می خواهم فراموشی را سر لوحه ی انتخاب ها و اشتباهات گذشته قرار دهم بلکه کورسویی خاکستری از لابه لای اوار های تاریخ نمایان شود. شاید از توان ذهنیت من خارج باشد اما نمی توانم نظاره گر این نرسیدن باشم. ما باید برسیم ... ضمیر جمعی که با وجود نبودن زیبایی وصف ناپذیری را به یدک می کشد. چقدر این ما را دوست خواهم داشت اگر به سرکوفت های نبودنش پایان دهد اگر بودنش را در کوچه ای کنار لوله گازی با چشمان من یکی کند . چقدر ان لوله گاز را دوست خواهم داشت اگر کمی بیش از خودش باشد . خاکستری بماند و دادوقال کند ... 
دوست داشتن های ساده ای که سالهاست در مقابلم کز کرده و اینه ی من شده.من تویی را جستجو می کنم که فراتر از منطق انسانیت و فلسفه وجودی به سخره بکشد تمام بشریت بی احساس را. انتظار زیادی نیست من می دانم تو هستی ... در خود من

۱ ۳

گم شده

عشق حقیقی را نمی توان در جیب های پرشده یا دست های لمس شده ی چندباره و نه حتی در خیابان های منهتن یافت. من حتی آن را در کافه های غرق در جمع های 2 نفره هم ندیدم. نمی دانم چرا طلسم چند صد ساله هنوز هم پابرجاست؟

تلقین عشق راحت ترین کاریست که می توانی با دست های خالی به ثمر بنشانی. اما چه سود که آن حس ساده و بی آلایش در پس کوچه های روستایی دور افتاده ، لابه لای دست های پیرزنی تنها جا گرفته است. من و هزاران چون من در هزارتوی منیّت خویش گم شده ایم ، حال آنکه انتهای آن هم بازی کودکانه ای بیش نیست. من به دست خود پوشالی بودن این بازی کودکانه را به تصویر می کشم و افسوس که تنها ضلع گم شده ی مثلث انسانیت ، همان گم شده ی در دستان پیره زن روزگار ماست.

۰ ۳
دنیا کوچکتر از آن است که گمشده ای را در آن یافته باشی
هیچکس اینجا گم نمیشود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند
یکی در مه ... یکی در غبار ... یکی در باران.... یکی در باد و بیرحم ترینشان در برف.... آنچه بر جا می ماند رد پایی است و خاطرهایی که هر از گاه پس می زند مثل نسیم، پرده های اتاقت را....
تو اینطور نباش!!!
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان