بی دل

زندگی کتابیست که صفحاتش وارونه می شوند گهگاهی...

تلاش

تا کی مقابله؟

تا کی مجادله؟

تا کی دیوار؟

تا کی ندیدن؟

تا کی خوب؟

تا کی بد؟

تا کی نه؟؟؟؟؟؟

 

۷ ۵

شاید

شاید امروز

شاید چند روز دیگر

شاید در تقاطع

شاید در ارتفاع

شاید در عمق

شاید در خواب

شاید در مستی

شاید در نئشگی

شاید در شنیدن

شاید در باد

شاید در برف

شاید در ... نه باران نه ، مملو از تنفر است

شاید در رولت

شاید در فراموشی...

اما به قطع به انتها می رسد

و ماندن چه سود ؟ 

عشق چه سود؟

دیدن چه سود؟

همانا که صادقم

...

۱ ۴

نمی دیدی

در انتهای نگاهت بارها به زمین خوردم اما چه فایده تو لنز داشتی...
بی گمان هزار بار نگاهم گره خورد در آن لنز ها اما بازهم...
تو اصلا چشم داشتی؟
تو اصلا می دیدی پله های نردبان گوشه حیات را؟
دیدی پرواز گرگ هارا؟
حتی بعید می دانم صدای غار غار سگ ها را هم شنیده باشی.
دستکش هایم را دیدی در بحبوحه ی بارش آفتاب؟
نه تو هیچ چیز را نمی دیدی.
آهای مترسک حوض ماهی ها با توام؟؟؟

۰ ۴

نویسنده

او در اتاق کنارى من زندگى مى کرد
خانه اى اجاره اى که من و مرد نویسنده در آن زندگى مى کردیم.سال ها گذشته بود و من هم خانه ام را ندیده بودم و صحبت هاى شبانه اش با کسى تنها مدرک زنده بودنش بود 
نویسنده حتى در آشپزخانه و یا دستشویى کوچک داخل حیاط هم دیده نمى شد.

اصلا من نمى دانستم او واقعا نویسنده بود یا چیز دیگر ، فقط از صداى پى در پى پاره شدن کاغذ و مدادى که با فشار زیادى روى کاغذ کشیده مى شد تصور یک نویسنده را در مغزم ایجاد کرده بودم
اوایل برایم بى اهمیت بود که کنار چه کسى زندگى مى کنم و او چرا خودش را پنهان مى کند
یک شب بعد از کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم یواشکى اتاقش را دید بزنم ، آرام در اتاق را باز کردم و به پشت در اتاق کنارى رفتم ، از زیر در نور زردى سو سو مى زد.گوش هایم را تیز کردم و صداى نفس هاى شمرده شمرده اى را شنیدم
ناگهان صداى فریادى از اتاق تنم را لرزاند
دستگیره در را به پایین فشار دادم و در با صداى آزار دهنده اى باز شد و وارد اتاق شدم
اتاقى پر از کاغذ هاى مچاله شده ، دیوارى سیاه از هزاران کلمه نوشته شد بر رویش ، شمعى که داشت تمام مى شد و مردى سى و خورده اى ساله که کف اتاق افتاده و مدادى در شاهرگ گردنش فرو رفته ، به سختى چند نفس آخرش را مى کشید و جان میداد و خونى که از رگ هایش فواران مى کرد 
بر روى زمین دریاچه اى درست کرده بود
به سمتش رفتم و پاهایم آلوده به خون نویسنده شد ، با اکراه از خون روى لباسش، تنش را چرخاندم تا مجهول زندگى ام را معلوم کنم
فریادم از ترس شیشه هاى اتاق را لرزاند
او من بودم  ، او من بودم که سال ها در اتاق کنارى خودش را حبس کرده بود و مانند دیوانه ها هزاران کاغذ مچاله شده و دیوارى از حرف هایش را نوشته بود
من ، من را فراموش کرده بود و از تنهایى 
حرف هایش را نوشته بود و انتظار مى کشید که شاید یک روز من در زندانش را باز کنم
به اتاقم برگشتم ، مدادم را تیز کردم و نور شمعى که داشت تمام مى شد اجازه داد آخرین برگ از نوشته هایم را بخوانم ، و بلاخره نقطه پایان 
زندگى ام را بر روى شاهرگ گردنم گذاشتم
فریاد کشیدم و به زمین افتادم ، سایه اى از زیر در دیده مى شد و در اتاق با صداى لعنتى اش باز شد
نفس هایم به زور از گلویم خارج مى شدند 
تقریبا مرده بودم

۱ ۳

فقط برای چند لحظه خوابم برد...اپیزود چهار

همین احساس ضعف مسیر راه رفتنم را به سمت آشپزخانه هتل کج می کند. کاش می شد غذا خوردن را برای انسان شرطی کرد! 

گرچه جای جای هتل توسط اقای مستوفی با دوربین های بزرگ و کوچکش رصد می شود اما خب همیشه قشر ضعیف مکان درستی برای ضربه زدن به بالا نشین ها پیدا می کند. من هم از این قاعده مستثنا نیستم ...

- آره همونجا بشین . اونجا این مستوفی لاکردار نمیتونه چیزی ببینه .

آقای کمالی سرآشپز هتل مرد خوبی لااقل برای من بوده اما تا آنجا که اطلاع دارم وضعیت خوبی با اهل منزل ندارد. چه خوب که مسائل خانه را وارد محیط کارش نمی کند!!!

کمی از سیب زمینی آب پزی که آقای کمالی لطف کرده برای من آورده خوردم و این بار دست هایم راهشان را به سمت همان کاغذ کج می کنند. 

(امیدوارم دیر نشده باشه ... با همین امید صابون به دلم زدم و این کاغذ رو به دوستت دادم... امیدوارم دوستت باشه!!!

با خودت فکر نکن ... به نتیجه نمی رسی . اما میتونی تلاش کنی و به دوست داشتنی ترین دروغ گوهای تاریخ زندگی ات برسی.

یک پل مانده به برادر های چندهزار ساله ی از حال رفته 

دوازده دقیقه به سقوط عقربه ها در بلندای غروب آسمان خراش ها

پهلو گرفته...)

بدون شک نویسنده این متن دیوانه ای بوده که قصد عاقل شدن هم ندارد. مگر می شود؟ نه اسمی ؟ نه آدرسی؟ نه نمره ای؟

خوب مرا می شناخته . 

 

۰ ۳

چشم هایش

چشم هایش

و چشم هایی که بی تجربه ترین

دروغ گوهای تاریخ اند!

۳ ۳

ازادی

تو دلت کردش یهو هوای آزادی!

۱ ۱

مسمومیت

 زندگی ان هم به عنوان سایه کوچک کنار افتاده ای که رد شدن از روی ان هیچ حسی را به قدم های عبوریشان نمیدهد انقدرها هم سخت نیست. 
تنها سنگینی اوار شده ی روح فشرده شده تاریخ زندگی ام کمی دست و پا می زند... 
شاید پذیرش اشتباهات زندگی سختی غیر قابل توصیفی داشته باشد که البته با کمی تحمل در مقابل ان رستگار که نه اما ارامش خاطری ظاهری را حس می کنم. 
حتما به یاد دارم که این اشتباهات تقریبا غیرقابل جبران خواهد بود و سریع تر از انچه فکر می کنم تاثیرات دوست داشتنی بر باطن سفت و سخت من خواهد داشت. 
دوست داشتنی ؟؟؟  سوال مداوم ناخوداگاه من از تفکرات کثیف انبار شده . پاسخ واضحی نمی توان ساخت اما حس رسیدن به پایان نمی تواند دوست داشتنی نباشد.مگر همه به دنبال انتها نیستیم. 
پس اری دوست داشتنی . 
انتهای اسمان ؟ انتهای زمین ؟ انتهای جهان ؟  به زودی همه خواهیم دانست. انتهای ذهن مسموم شده را چطور؟ بسیار بعید به نظر می رسد اما بر هیچکس میزان مسمومیت ذهنش پوشیده نیست. مگر شیدا. شیدایی خاصی این روز ها را به سخره کشانده و من به خوبی میدانم کنترل بی معنیست. چرا کنترل؟ مگر انسان جز ازادی انتخاب به چیز دیگری هم می تواند فکر کند؟ بازهم ان فریاد بلند به انتخاب های تاثیر گرفته معترض است. چرا زیبایی بر انتخاب ها تاثیر گذار است؟ چرایی بی پاسخ که البته من قربانی این انتخاب های تاثیر گرفته ام. 
چرا عشق تاثیر پذیر است؟ چون حقیقی نیست. 
عشق چیزی جز گفتگو میان دو ذهن مسموم شده نیست که تا انتهای ان ادامه دار است  و البته مدام تکرار می شود. انتخاب من عشقی زشت با پس زمینه ای مسموم تا انتهای تاریک ذهنمان است.
کسی حاضر به انتخاب هست؟

۳ ۳

در جستجو

عشق همچنان در تفکرات کهنه و زوار در رفته من حقیقتی نامعلوم مانده است. سال هاست که به دنبال هر اتفاقی نشانه هایش را جست و جو میکنم اما افسوس هر انقدر که به واقعیت نزدیک می شود از دستان من دوری می جوید. می خواهم فراموشی را سر لوحه ی انتخاب ها و اشتباهات گذشته قرار دهم بلکه کورسویی خاکستری از لابه لای اوار های تاریخ نمایان شود. شاید از توان ذهنیت من خارج باشد اما نمی توانم نظاره گر این نرسیدن باشم. ما باید برسیم ... ضمیر جمعی که با وجود نبودن زیبایی وصف ناپذیری را به یدک می کشد. چقدر این ما را دوست خواهم داشت اگر به سرکوفت های نبودنش پایان دهد اگر بودنش را در کوچه ای کنار لوله گازی با چشمان من یکی کند . چقدر ان لوله گاز را دوست خواهم داشت اگر کمی بیش از خودش باشد . خاکستری بماند و دادوقال کند ... 
دوست داشتن های ساده ای که سالهاست در مقابلم کز کرده و اینه ی من شده.من تویی را جستجو می کنم که فراتر از منطق انسانیت و فلسفه وجودی به سخره بکشد تمام بشریت بی احساس را. انتظار زیادی نیست من می دانم تو هستی ... در خود من

۱ ۳

فقط برای چند لحظه خوابم برد ... اپیزود سه

-پاشو آقا ماهان. پاشو دیگه. دیرت میشه اونوقت غر غر کردنت برای منه.
با عجله لباس های دیروزی را می پوشم . هرچه حسین اصرار می کند که لقمه ای صبحانه بخورم مثل همیشه صبحانه نخورده از خانه بیرون می زنم. چند دقیقه ای طول می کشد تا به ایستگاه مترو برسم. صبح ها متروی تهران بیشتر به ویترین عروسک فروشی شبیه است. با وجود اینکه تا هتل با تمام توان دویدم اما بازهم چند دقیقه ای دیرتر از وقت مقرر می رسم . خداراشکر مدیر شیفت هنوز نرسیده . 
-بچه ها زود باشید سریع لباسای فرمتونو بپوشید . ماهان تو بیا کارت دارم.
بله آقا مصطفی. امری داشتید؟
-دیشب که رفتی یه خانمی اومد اینجا از اون باکلاسا ها. لباساش کلی می ارزید . سراغ تورو گرفت . منم گفتم پیش پای شمارفت. خلاصه یه چند دقیقه ای با موبایلش حرف زد و بعدشم این کاغذو داد گفت بدم به تو.
به من؟ خب نگفت کیه؟ چی کار داره؟ آخه من که کسی رو تو این شهر نمیشناسم.
-نه والله چیزی نگفت. خب دیگه اینو بگیرو برو به کارت برس.
چشم آقا مصطفی . 
غذاخوری هتل هر لحظه شلوغ تر می شود. انگار سیر شدن از لغت نامه ی این مردم پاک شده . احساس ضعف شدیدی می کنم. 
 

ادامه دارد ...

۵ ۵
دنیا کوچکتر از آن است که گمشده ای را در آن یافته باشی
هیچکس اینجا گم نمیشود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند
یکی در مه ... یکی در غبار ... یکی در باران.... یکی در باد و بیرحم ترینشان در برف.... آنچه بر جا می ماند رد پایی است و خاطرهایی که هر از گاه پس می زند مثل نسیم، پرده های اتاقت را....
تو اینطور نباش!!!
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان