بی دل

زندگی کتابیست که صفحاتش وارونه می شوند گهگاهی...

ازادی

تو دلت کردش یهو هوای آزادی!

۱ ۱

مسمومیت

 زندگی ان هم به عنوان سایه کوچک کنار افتاده ای که رد شدن از روی ان هیچ حسی را به قدم های عبوریشان نمیدهد انقدرها هم سخت نیست. 
تنها سنگینی اوار شده ی روح فشرده شده تاریخ زندگی ام کمی دست و پا می زند... 
شاید پذیرش اشتباهات زندگی سختی غیر قابل توصیفی داشته باشد که البته با کمی تحمل در مقابل ان رستگار که نه اما ارامش خاطری ظاهری را حس می کنم. 
حتما به یاد دارم که این اشتباهات تقریبا غیرقابل جبران خواهد بود و سریع تر از انچه فکر می کنم تاثیرات دوست داشتنی بر باطن سفت و سخت من خواهد داشت. 
دوست داشتنی ؟؟؟  سوال مداوم ناخوداگاه من از تفکرات کثیف انبار شده . پاسخ واضحی نمی توان ساخت اما حس رسیدن به پایان نمی تواند دوست داشتنی نباشد.مگر همه به دنبال انتها نیستیم. 
پس اری دوست داشتنی . 
انتهای اسمان ؟ انتهای زمین ؟ انتهای جهان ؟  به زودی همه خواهیم دانست. انتهای ذهن مسموم شده را چطور؟ بسیار بعید به نظر می رسد اما بر هیچکس میزان مسمومیت ذهنش پوشیده نیست. مگر شیدا. شیدایی خاصی این روز ها را به سخره کشانده و من به خوبی میدانم کنترل بی معنیست. چرا کنترل؟ مگر انسان جز ازادی انتخاب به چیز دیگری هم می تواند فکر کند؟ بازهم ان فریاد بلند به انتخاب های تاثیر گرفته معترض است. چرا زیبایی بر انتخاب ها تاثیر گذار است؟ چرایی بی پاسخ که البته من قربانی این انتخاب های تاثیر گرفته ام. 
چرا عشق تاثیر پذیر است؟ چون حقیقی نیست. 
عشق چیزی جز گفتگو میان دو ذهن مسموم شده نیست که تا انتهای ان ادامه دار است  و البته مدام تکرار می شود. انتخاب من عشقی زشت با پس زمینه ای مسموم تا انتهای تاریک ذهنمان است.
کسی حاضر به انتخاب هست؟

۳ ۳

در جستجو

عشق همچنان در تفکرات کهنه و زوار در رفته من حقیقتی نامعلوم مانده است. سال هاست که به دنبال هر اتفاقی نشانه هایش را جست و جو میکنم اما افسوس هر انقدر که به واقعیت نزدیک می شود از دستان من دوری می جوید. می خواهم فراموشی را سر لوحه ی انتخاب ها و اشتباهات گذشته قرار دهم بلکه کورسویی خاکستری از لابه لای اوار های تاریخ نمایان شود. شاید از توان ذهنیت من خارج باشد اما نمی توانم نظاره گر این نرسیدن باشم. ما باید برسیم ... ضمیر جمعی که با وجود نبودن زیبایی وصف ناپذیری را به یدک می کشد. چقدر این ما را دوست خواهم داشت اگر به سرکوفت های نبودنش پایان دهد اگر بودنش را در کوچه ای کنار لوله گازی با چشمان من یکی کند . چقدر ان لوله گاز را دوست خواهم داشت اگر کمی بیش از خودش باشد . خاکستری بماند و دادوقال کند ... 
دوست داشتن های ساده ای که سالهاست در مقابلم کز کرده و اینه ی من شده.من تویی را جستجو می کنم که فراتر از منطق انسانیت و فلسفه وجودی به سخره بکشد تمام بشریت بی احساس را. انتظار زیادی نیست من می دانم تو هستی ... در خود من

۱ ۳

فقط برای چند لحظه خوابم برد ... اپیزود سه

-پاشو آقا ماهان. پاشو دیگه. دیرت میشه اونوقت غر غر کردنت برای منه.
با عجله لباس های دیروزی را می پوشم . هرچه حسین اصرار می کند که لقمه ای صبحانه بخورم مثل همیشه صبحانه نخورده از خانه بیرون می زنم. چند دقیقه ای طول می کشد تا به ایستگاه مترو برسم. صبح ها متروی تهران بیشتر به ویترین عروسک فروشی شبیه است. با وجود اینکه تا هتل با تمام توان دویدم اما بازهم چند دقیقه ای دیرتر از وقت مقرر می رسم . خداراشکر مدیر شیفت هنوز نرسیده . 
-بچه ها زود باشید سریع لباسای فرمتونو بپوشید . ماهان تو بیا کارت دارم.
بله آقا مصطفی. امری داشتید؟
-دیشب که رفتی یه خانمی اومد اینجا از اون باکلاسا ها. لباساش کلی می ارزید . سراغ تورو گرفت . منم گفتم پیش پای شمارفت. خلاصه یه چند دقیقه ای با موبایلش حرف زد و بعدشم این کاغذو داد گفت بدم به تو.
به من؟ خب نگفت کیه؟ چی کار داره؟ آخه من که کسی رو تو این شهر نمیشناسم.
-نه والله چیزی نگفت. خب دیگه اینو بگیرو برو به کارت برس.
چشم آقا مصطفی . 
غذاخوری هتل هر لحظه شلوغ تر می شود. انگار سیر شدن از لغت نامه ی این مردم پاک شده . احساس ضعف شدیدی می کنم. 
 

ادامه دارد ...

۵ ۵

فقط برای چند لحظه خوابم برد ... اپیزود دو

حسین جان چطوری ؟ اوضاع خوبه ؟ سردت نیست با این زیرپوش ؟
-نه آقا ماهان. ما بدبخت بیچاره ها لااقل باید فرق بین زمستون و تابستون رو بفهمیم دیگه. وگرنه اونیکه لباس گرم میپوشه که نمیفهمه ۴ تا فصل داریم.
امشب چیزی برای خوردن هست؟ من که کلی التماس کردم بلکه این مدیر شیفت شب یه چندتایی غذا بده بیارم براتون ولی انگار این گرونی دامن این پولدارارو هم بد گرفته . خسیس ترشون کرده.
-آره هست بیا فعلا بریم که تا خونه کلی راهه.
بی خوابی بدی گریبان این شب ها را گرفته . نسیم خنکی که درست از لابه لای موهای بلند و نتراشیده ام راه خود را باز می کند را حس می کنم . کمی فکر کردن که چیزی از آدم کم نمی کند. دلم تنگ دست هایت شده. دلم برای آن نگاه گیرا و گاهی هم بریده بریده ات مدام تنگ می شود. یادت هست روزهای امتحان را؟ کلاس های بعدازظهر دانشگاه با چشم های پف کرده به کلاس می رسیدی. عشق مگر چیزی جز این خاطرات رنگی قلب هایمان است؟ کجایی که دستانم انقدر به تکاپو افتاده ؟ 


ادامه دارد ...

 

۲ ۳

فقط برای چند لحظه خوابم برد ... اپیزود یک

فقط برای چند لحظه خوابم برد. با ضربه ی آرامی که دسته صندلی جلویی به پیشانی ام زد بیدار می شوم. اتوبوس خالی شده . همین چند لحظه پیش بود که به سختی جایی برای نشستن پیدا کرده بودم. چراغِ قرمز رنگِ تابلوی بستنی فروشی توجهم را جلب می کند. تازه به خاطرم آمد در همان چند لحظه ای که خوابم برده اتوبوس دو ایستگاه از مقصد همیشگی ام رد شده است . سریع بلند می شوم و کمی با تلو تلو خوردن ناشی از حرکت اتوبوس خود را به کنار راننده می رسانم .

آقا ببخشید من خوابم برد باید دو ایستگاه قبل پیاده می شدم . میشه نگه دارید؟

-ای آقا دنیارو آب ببره شمارو خواب میبره. صبر کن الان نگه می دارم .

با سرگیجه ی خفیفی از اتوبوس پیاده می شوم . هوا کاملا تاریک شده .

-زمستان امسال انگار کمی عجله داره برای نشوندن سرماش به جون استخونای ما کارتون خواب ها.

صدای حسین را می شنوم. عادت همیشگی دور دور کردن با آن کفش های میخی به ارث رسیده از پدرش را ترک نمی کند.

ادامه دارد ...

۱ ۴

هزارتو

زندگی دقیقا برعکس تمام ذهنیت من قدم بر می دارد. کاش می توانستم این سادگی کثیف حفره های تودر توی ذهنم را خاموش کنم. همه چیز دوباره به سخت ترین حالت ممکن ادامه دار شده و منطق پایین دستی من هیچ درکی از ان ندارد...
میخواهم بشکنم ته مانده ی احساسات متوهمم را 
به خواب ببرم روان دل شکسته ام را
به نیش بکشم زباله های رویایی خاطراتم را
تا شاید تنها کمی از انتهای این خط به ابتدای فصل جدید سردرگمی ام نزدیک تر شوم.
نمی دانم شاید اوار این روزها انقدرها هم سنگین نیست اما به این مطمئنم که تحمل رسیدن به پایان را هنوز هم ندارم... 

۱ ۷

دیالوگ 1

+سرم چقدر در می کنه،ژلوفن داری؟
-اره . تفاهم زیادی تو انتخاب قرص نداشتیم ولی دیگه میدونم برای تو مهم تر از من همین قرصای ژله ای قرمز رنگه.
+تا اونجا که یادمه نه تو اهل نیش و کنایه بودی نه من اهل قرص...
-خب مطمئنم که این دومورد تصادفی وارد زندگی من و تو نشدن
+اره ... اما بهتره بگی زندگی منوتو تصادفی به این چیزا ختم نشده...
-ای بابا حالا اصلا این حرفا به چه کاری میاد.
+خب یه سوال... سهم تو از زندگی چیه؟؟همین نیش و کنایه ها؟
-نه سهم من روبه روم نشسته اما انگار سهم تو تنهایی و سیگار و فکر خودکشیه.
+سهم من؟من خودم سهممو از زندگی تعیین میکنم تو سعی نکن جای من انتخاب کنی.

۳ ۷

کمر به شکستن من

تا چه اندازه کمر به شکستن بسته ای؟ همان ابتدا که آمدی خورده شکسته های گم و گور شده در اتاق را به دستان مصمم تو سپردم. حال چرا مصمم تر از همیشه مشت می زنی؟ نه دیواریست که تاب بیاورد نه پنجره ای که طعم خون را بچشد. تنها زمینی مانده خشک و بی باران. هرچه می خواهی فریاد بزن ,تکرار کن گذشته ی زشت و کثیف را. اینجا پژواکی هم به سویت روانه نیست , دل خوش به پاسخی هم نباش.نه جانی به جسمی نه آبی به کامی نه نوری به چشمی. پلی هم نمانده , تنها راهیست به تاریکی لهجه دار افکارم. افکار مریض ریشه در وجود دوانده و عمیق تیر می کشد نوک انگشتانم. (نه توانی که عرق از جبین پاک کنم)

۲ ۵

دریچه

روزهای نافرجام،گله از من بی قرار نکنید که بلند تر از شما ستاره های شبانم فریاد می زنند.امیدوارانه چشم هایم سر میخورند زیر پلک های خوشبختی که نا ، معنا ندارد. حال چشم هایم را باور کنم یا شب های پرستاره شهر تورا؟
فاتحانه دست هایت را حس می کنم و تو باور میکنی انکار سرمای پشت دریچه تکامل را. دریچه ی نیمه باز، تمام دردم را به عمق چشمانت جاری می کند و افسوس که تو نزدیک تر هارا بیشتر می پسندی.

۱۲ ۷
دنیا کوچکتر از آن است که گمشده ای را در آن یافته باشی
هیچکس اینجا گم نمیشود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند
یکی در مه ... یکی در غبار ... یکی در باران.... یکی در باد و بیرحم ترینشان در برف.... آنچه بر جا می ماند رد پایی است و خاطرهایی که هر از گاه پس می زند مثل نسیم، پرده های اتاقت را....
تو اینطور نباش!!!
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان